loading...
اهل بیت
رضا اسمانی بازدید : 3 چهارشنبه 30 بهمن 1392 نظرات (0)

این وبلاگ در مورد اهل بیت  پیامبر و کل امام ها است  امیدوارم بتونین چیزی که می خواین اینجا بدست بیارین و اگه مطلبی رو کپی میکنید با ذکر منبع این کارو کنین

vahid bagheri بازدید : 8 جمعه 09 اسفند 1392 نظرات (1)

 

جابر گوید که: در آن وقت که امام حسن علیه السلام با معاویه صلح کرد، اکابر شیعه جمله ملامت وی کردند، تا که من نیز ملامت وی کردم. مرا گفت: یا جابر! راضی باشی که رسول صلی الله علیه و آله وسلم تو را به فعل من خبر دهد که حال من و شما چون حال خضر است و موسی.

جابر گوید: مرا از کلام وی عجب آمد. در حال زمین شکافته شد زیر قدم ما و رسول اللّه و علی و حمزه و جعفر ظاهر شدند. پس امام حسن علیه السلام فرمود که: یا رسول اللّه ! این جابر است و به خاطر کاری که کردم مرا سرزنش می کند. رسول صلی الله علیه و آله وسلم گفت: یا جابر! تو مسلم نباشی تا به فعل حسن راضی نباشی و بر ایشان هیچ اعتراضی نکنی، که آنچه وی کرد حق بود که وی دفع موت و قتل نمود به صلح کردن با معاویه از نفس خویش و اکابر شیعه و اَخیار مسلمانان، فرزند من حسن آنچه کرد به اذن و اجازت من کرد و اجازت خدای.

vahid bagheri بازدید : 9 جمعه 09 اسفند 1392 نظرات (0)

 

در احاديث و روايات مختلف آمده است : هنگامى كه لشكر اسلام بر شهرهاى فارس هجوم آورد و پيروز شد غنيمت هاى بسيارى از آن جمله ، دختر يزدگرد را به دست آورد و آن ها را به شهر مدينه طيبّه آوردند.

همين كه آن غنائم جنگى را داخل مسجد بردند، جمعيّت انبوهى گرد آمده بود؛ و در اين ميان زيبائى دختر يزدگرد توجّه همگان را به خود جلب كرده بود.

پس چون چشم اين دختر به عمر بن خطّاب افتاد صورت خود را از او پوشاند و گفت : اى كاش چنين روزى براى هرمز نمى بود، كه دخترش اين چنين در نوجوانى اسير شود.

سپس از طرف امام علىّ عليه السّلام به او پيشنهاد داده شد كه هر يك از مردان و جوانان حاضر را كه مايل است براى ازدواج انتخاب كند، و مهريه و صداق او از بيت المال تاءمين و پرداخت گردد. دختر كه خود را جهانشاه معرّفى كرده بود و امام علىّ اميرالمؤ منين عليه السّلام او را شهربانو ناميد، نگاهى به اطراف خود كرد و پس از آن كه افراد حاضر را مورد نظر قرار داد؛ از بين تمامى آنان ، حضرت ابا عبداللّه الحسين عليه السّلام را برگزيد؛ و سپس جلو آمد و دست خود را بر شانه آن حضرت نهاد.

vahid bagheri بازدید : 9 جمعه 09 اسفند 1392 نظرات (0)

آیت الله اراکی فرمود:

شبی خواب امیرکبیر را دیدم، جایگاهی متفاوت و رفیع داشت پرسیدم چون شهیدی و مظلوم کشته شدی این مرتبت نصیبت گردید؟

با لبخند گفت خیر سؤال کردم چون چندین فرقه ضاله را نابود کردی؟ گفت :نه با تعجب پرسیدم   پس راز این مقام چیست؟ جواب داد هدیه مولایم حسین است!

گفتم چطور؟ با اشک گفت  آنگاه که رگ دو دستم را در حمام فین کاشان زدند؛ چون خون از بدنم میرفت تشنگی بر من غلبه کرد سر چرخاندم تا بگویم قدری آبم دهید؛ ناگهان به خود گفتم میرزا تقی خان! ۲ تا رگ بریدند این همه تشنگی! پس چه کشید پسر فاطمه؟ او که از سر تا به پایش زخم شمشیر و نیزه و تیر بود! از عطش حسین حیا کردم ، لب به آب خواستن باز نکردم و اشک در دیدگانم جمع شد  آن لحظه که صورتم بر خاک گذاشتند امام حسین آمد و گفت :

به یاد تشنگی ما ادب کردی و اشک ریختی؛ آب ننوشیدی این هدیه ما در برزخ، باشد تا در قیامت جبران کنیم  

vahid bagheri بازدید : 8 سه شنبه 06 اسفند 1392 نظرات (0)

«خَنّاس» هم از ریشه «خُنُوس» به معنى جمع شدن و عقب رفتن است و این برای آن است كه شیاطین هنگامى كه نام خدا برده مى‏شود عقب نشینى مى ‏كنند و از آنجا كه این امر غالباً با پنهان شدن توأم است ، این واژه به معنى «اختفاء» نیز آمده است.

رضا اسمانی بازدید : 8 چهارشنبه 30 بهمن 1392 نظرات (0)

در زمان خلافت علی (علیه السلام) در کوفه زره آن حضرت گم شد.پس از چندی در نزد یک مرد مسیحی پیدا شد.علی او را به محضر قاضی برد و اقامه ی دعوی کرد که:"این زره از آن من است نه آن را فروخته ام ونه به کسی بخشیده ام و اکنون آن را در نزد این مرد یافته ام." قاضی به مسیحی گفت:"خلیفه ادعای خود را اظهار کرد تو چه می گویی؟"او گفت:"این زره مال من است و در عین حال گفته مقام خلافت را تکذیب نمی کنم(ممکن است خلیفه اشتباه کرده باشد)."
قاضی رو کرد به علی و گفت:"تو مدعی هستی و این شخص منکر است بنابر این بر تو است که شاهد بر مدعای خود بیاوری."
علی خندید و فرمود:"قاضی راست می گوید اکنون می بایست که من شاهد بیاورم ولی من شاهد ندارم."
مسیحی نیز زره را برداشت و روان شد.
ولی مسیحی که خود بهتر می دانست زره مال کیست وجدانش مرتعش شد و برگشت و گفت:"این طرز حکومت و رفتار از نوع رفتار های بشر عادی نیست بلکه از نوع حکومت انبیاست و اقرار کرد که زره از علی می باشد.
طولی نکشید که اورا دیدند مسلمان شده و با شوق و ایمان در زیر پرچم علی در جنگ نهروان می جنگد.
منـــــــــــــــــــــــــبع:داستان راستان_جلد اول_صفحه 60

رضا اسمانی بازدید : 8 چهارشنبه 30 بهمن 1392 نظرات (0)

دانلود

 

پسورد :www.etrat92.rozblog.com

 

 

جنگ خندق

قريش تصميم گرفته است درخت توحيد را از ريشه در آورد. بت پرستان مكه آماده شده اند به هر قيمتى است از محمد(ص)و ياران او اثرى باقى نگذارند و به دنبال اين تصميم ، اقداماتى كرده اند. ولى اقدامات گذشته آن ها كه به صورت جنگ هاى بدر و احد بوده است،آن ها را به مقصد اصلى نرسانده است .

اگرچه از جنگ احد، قريشيان خوشحال برگشتند، ولى باز هم عقده قلبى آن ها باز نگرديد. زيرا هنوز پايگاه اسلام به جاى خود باقى است و محمد و يارانش به روش خود ادامه مى دهند.

چند تن از يهوديان مدينه ، از جمله : حى بن اخطب ، به مكه آمدند و با سران قريش ملاقات و مذاكراتى انجام دادند.

يهود اظهار داشتند: بايد يک اقدام همه جانبه براى ريشه كن ساختن اسلام انجام دهیم،كه در آن از قبیله های مختلف عرب كمک بگيريم و ما يهوديان هم آن چه قدرت داريم در اين راه به كار مى بریم. ابوسفيان و ساير اشراف قريش از اين پيشنهاد استقبال كردند و آمادگى خود را اعلام داشتند.

سپس يهوديان نزد طايفه غطفان رفتند و با آن ها نيز در اين باره مذاكره و موافقت آن ها را هم جلب نمودند.

چند روز به تهيه مقدمات گذشت و آن گاه سپاهى عظيم باتعداد ده هزار نفر جنگ جو،به فرماندهى ابوسفيان از مكه حركت كرد. در بين راه هم گروهى از قبیله های مختلف عرب به آن ها پيوستند و مانند سيلى خروشان،به طرف مدينه سرازير شدند.

خبر حركت سپاه مكه به پیامبر اکرم(ص)رسيد و با ياران خود در اين مورد به مشورت و تبادل نظر پرداخت.سلمان فارسى اظهار داشت : در كشور ما معمول است كه چون سپاهى عظيم به ما حمله كند، دورتادور شهر را خندق حفر مى كنيم كه دشمن نتواند از همه طرف ما را مورد حمله قرار دهد. پیامبر اکرم(ص)اين نظر را پسنديد و مسلمانان به رهبرى آن حضرت حفر خندق را آغاز كردند.

سپاه قريش موقعى به حدود مدينه رسيد كه مسلمانان از كار خندق فراغت يافته و مانعى بزرگ در سر راه دشمن به وجود آورده بودند. مكه ای ها از ديدن خندق دچار حيرت شدند. زيرا اين كار در بين عرب سابقه نداشت . ولى ندانستند كه اين نظريه به وسيله يک مسلمان ايرانى،يعنى سلمان فارسى اظهار و سپس مورد عمل قرار گرفته است .

جنگ جويان قريش،در نظر داشتند بدون پياده شدن در مدينه كار مسلمانان را يكسره كنند و برگردند. ولى در اين حال خود را ناچار ديدند كه خيمه ها بر سر پا كنند و مدينه را محاصره کنند.

حى بن اخطب،بار دیگر فعاليت خود را شروع كرد و براى ملاقات (كعب بن اسد) فرمانرواى يهوديان بنى قريظه،به پاى قلعه آن ها آمد. ولى كعب از پذيرفتن و ملاقات او امتناع نمود. حى بن اخظب دست بردار نبود و با هر نيرنگى بود، كعب را راضى كرد كه چند لحظه با او ملاقات نمايد. در اين ملاقات،حى بن اخطب گفت:براى تو عزت دنيا را آورده ام . كعب گفت:به خدا قسم كه تو ذلت و خوارى دنيا را آورده اى .

گفت:اينک قبیله های نيرومند قريش و غطفان با تصمیمی پایدار آمده اند كه از اين جا باز نگردند تا كار محمد و يارانش را خاتمه دهند. حال موقع آن است كه تو هم با ما هماهنگ شوى و ما را در اين راه كمک كنى.

كعب گفت : ما از محمد(ص)جز وفا و نيكى چيزى نديده ايم . ما را به حال خود بگذار و بيرون شو. اما حى بن اخطب ، به قدرى افسون و افسانه به گوش او خواند تا موافقتش را جلب نمود و عهدنامه عدم تعرضى كه با پیامبر اکرم(ص)امضا كرده بودند،پاره كرد.

اين خبر، يعنى خبر پيمان شكنى يهود بنى قريظه در اين موقع حساس،بر وخامت اوضاع مدينه افزود و مسلمانان را سخت نگران ساخت . زيرا اين مطلب از دو سوى بسیار اهمیت داشت.يكى آن كه نيروى قابل ملاحظه اى بر تعداد دشمنان مى افزود و ديگر آن كه زحماتى كه مسلمانان در حفر خندق متحمل شده بودند، بى اثر مى شد و دشمن مى توانست از طريق اراضى و قلاع بنى قريظه به آسانى وارد مدينه شود.

اولين ضربه به قريش :

روزهاى محاصره كم كم طولانی شد.سپاهيان مكه احساس خستگى كردند و از اين كه تاكنون نتيجه اى به دست نيامده افسرده خاطر شدند.

يكى از روزها (عمرو بن عبدود)،فارس يليل،به همراهى (منبة بن عثمان ) و (نوفل بن عبدالله )بر اسب هاى خود نشسته و از يكى از نقاط خندق،كه عرضش كمتر بود با يک پرش اسب،خود را به اردوگاه مسلمانان نزديک کردند. عمرو كه سوابقش در ميدان هاى جنگ بسیار درخشان و شجاعتش سراسر منطقه عربستان را فراگرفته بود، فرياد زد:

كيست كه به ميدان من آيد و با من زورآزمایى كند؟نفس در سينه مسلمانان

بند آمده و همه سر به زير انداخته بودند.

عمرو كه شايد بيش از ديگران دچار اضطراب و ترس شده بود، براى اين كه عذرى جهت ترس خود و سايرين بتراشد، شرحى درباره شجاعت عمرو و سوابق او به عرض رسانيد و بيشتر به وحشت و ترس مردم افزود.

پیامبر اکرم(ص)بى آن كه به سخنان بى مورد عمرو توجهى كند، يا به آن جوانى گويد، خطاب به مسلمانان كرد و فرمود: كيست كه به مبارزه اين بت پرست اقدام كند؟

در آن حال كه سكوت مرگبارى بر مردم حكومت مى كرد و از هيچ جا صدایى شنيده نمى شد،يک صدا،آرى فقط يک صدا از حنجره پاک و معصوم على(ع) به نداى پیامبر اکرم(ص)، جواب مثبت گفت ، او اظهار داشت :

يا رسول الله!من به ميدان او مى روم!هنوز پیامبر اکرم(ص)با ميدان رفتن على(ع)موافقت نكرده بود،كه مجدداً فریاد عمر بن عبدود از ميان ميدان شنيده شد كه مى گفت :

اوه.من كه از بس مبارز طلبيدم،صدايم گرفت.چرا كسى جواب نمى دهد؟اى پيروان محمد!مگر شما معتقد نيستيد كه اگر كشته شويد به بهشت مى رويد و اگر كسى را بكشيد، مقتول شما در دوزخ خواهد بود؟آيا هيچيک از شما ميل بهشت نداريد؟

ديگر باره على(ع)از جا برخاست و گفت:اى پیامبر خدا(ص)جز من كسى مرد ميدان او نيست .

پيامبر اسلام (ص ) موافقت فرمود و عمامه خود را بر سر على بست و زره خود را بر او پوشانيد و به او را به سوى ميدان فرستاد و در عقبش دعا كرد و پيروزى او را از خداوند درخواست کرد.

على(ع)با قدم هاى استوار به سوى ميدان شتافت و خود را به عمرو بن عبدود رساند و به اين بيان عربده هاى مستانه او را پاسخ داد:

آرام باش كه اينک جوابگوى تو بدون كوچكترين عجز به سوى تو آمد.

پاسخ دهنده تو فردى با ايمان است و پاداش خود را از خداوند مى خواهد.

من اميدوارم كه به زودى كنار نعشت زنان نوحه گربنشانم .

با ضربتى كه آوازه و داستانش در روزگارها باقى ماند.

پیامبر اکرم(ص)كه از دور ناظر روبرو شدن على(ع) و عمرو بود به يارانش چنين فرمود:

اينک عالى ترين مظاهر ايمان (على عليه السلام ) با خطرناكترين جرثومه هاى شرک و بى ايمانى (عمرو بن عبدود) در برابر هم قرار گرفتند.

عمرو كه هرگز باور نمى كرد جوانى به اين سن و سال جرئت ميدان او را داشته باشد، با حيرت پرسيد: كيستى اى جوان از خود گذشته؟فرمود:من على بن ابوطالب بن عبدالمطلب بن هاشم هستم .

عمرو كه با شنيدن نام على،خاطرات جنگ بدر و شجاعت بى نظير او را به یاد آورده بود، گفتارى دوستانه آغاز كرد كه شايد به این وسيله از جنگ على و چنگ مرگ نجات يابد.به همین دلیل با لحنى خودمانى اظهار داشت :

برادرزاده!واقعا حيف است مانند تو جوانى به دست من كه فارس يليلم مى گويند، به خاک و خون افتد، من هيچ وقت دوستى با پدرت ابوطالب را فراموش نمى كنم.درست اين است كه تو به جاى خودت بازگردى تا كسى ديگر به ميدان من آيد.

على(ع)گفت :

ولى مرا حيف نمى آيد كه فارس يليل به دست من از پاى درآيد و با شمشير من به خاک و خون افتد. ديگر آن كه اين سخنان را كنار بگذار و راجع به موضوع خودمان صحبت كن.من شنيده ام كه وقتى دست به پرده كعبه زده بودى ، با خداى خود پيمان كردى كه هر گاه در ميدان جنگ ، حريف تو، سه خواهش كند، اگر بتوانى هر سه و گرنه يک خواهش او را برآورى . عمرو گفت : چنين بوده است .

فرمود: اينک من از تو سه خواهش دارم و روى پيمان خودت ، بايد حداقل به يكى از آن سه عمل كنى .

گفت: سه خواهش تو كدام است ؟فرمود: اول آن كه دست از شرک و بت پرستى بردارى و راه توحيد و يكتاپرستى را برگزينى.محمد(ص)را پيامبر حق بدانى و در ميان جامعه مسلمانان با عزت و سعادت زندگى كنى .

گفت:برآورده کردن اين خواهش براى من غير ممكن است . دومى را بگو.

گفت:دوم آن كه از جنگ با ما بگذرى و از راهى كه آمده اى برگردى.ما را با اين اعراب خون خوار به حال خود بگذارى.اگر محمد(ص)بر حق نباشد، عرب ها كار او را خاتمه مى دهند و مسئوليت جنگ با او هم از شما برداشته خواهد شد.

عمرو گفت:اين پيشنهاد،عاقلانه و قابل پذيرش است.ولى متأسفانه براى من در اين موقع امكان پذير نيست.زيرا زن و مرد مكه مرا هنگام حركت به يكديگر نشان مى دادند و مى گفتند: (فارس يليل به جنگ محمد مى رود.) اينک اگر برگردم سيل ملامت و سرزنش از همه طرف به سوى من روان خواهد شد. بگو پيشنهاد سومت چيست؟

على(ع)گفت:سومين خواهشم آن است كه پياده شوى تا با يكديگر بجنگيم. زيرا من پياده هستم .

عمرو با يک جستن،از اسب پياده شد و در حالى كه از قوت قلب و صراحت لهجه على(ع)خشمگين بود،به سوى او شتافت و شمشير خود را بر سرش فرود آورد. اين ضربت آن چنان سهمگين بود كه سپر از هم دريد و مقدارى از سر على(ع)را شكافت .

على(ع)بدون درنگ،زخم سر خود را برق آسا بست و پيش از آن كه فرصت حمله مجدد به عمرو داده شود، با يک ضربه شمشير پاهاى او را قطع كرد.

تنه سنگين عمرو با شدت بر زمين افتاد. گرد و غبارى غليظ آن نقطه ميدان را فراگرفت.به طورى كه هيچ کدام از دو حريف ديده نمى شدند. آن چه بیشتر مردم احتمال مى دادند، پيروزى عمرو و كشته شدن على(ع)بود.

سكوتى پر حيرت بر دو سپاه مسلط گشته و همه در انتظار نتيجه جنگ بودند. لحظه اى به اين صورت گذشت . ولى ناگهان نداى الله اكبر در دشت و بيابان طنين انداخت . اين ندا، نداى على بود.

نسيم ملايمى وزيد.گرد و خاک را به يک سو كشاند. وضع ميدان روشن شد. على(ع)با پيروزى،در حالى كه سر بريده عمرو را به دست داشت و قطرات خون از شمشيرش به خاک مى افتاد، به سوى پیامبر اکرم(ص)آمد.

پیامبر اکرم(ص)فرمود:

ضربت على در روز خندق گرانبهاتر است از عبادت جن و انس تا روز قيامت و اين گفتار مبالغه نيست . زيرا اگر فداكارى على در آن روز نبود، اساس اسلام به دست عمرو بن عبدود و سربازان احزاب،از بین می رفت و اثرى از خداپرستى باقى نمى ماند.

يک تکنیک نظامى :

كشته شدن عمرو، پشت نيروى قريش را درهم شكست . منبة بن عثمان و نوفل بن عبدالله كه همراه عمرو از خندق جسته بودند، با ديدن پيكر خونين او پا به فرار گذاشتند. نوفل هنگام فرار در خندق افتاد و مسلمانان به او سنگ مى زدند و آخر كار او هم با شمشير على(ع)كشته شد.

شبى از شب ها كه هنوز قواى دشمن ، مدينه را در محاصره داشت و مسلمانان سخت ترين حالات را مى گذراندند، مردى به نام نعيم بن مسعود از طايفه غطفان به حضور پیامبر اکرم(ص)آمد و گفت:

يا رسول الله!من اسلام اختيار كرده ام ولى هيچ كس از مسلمانى من اطلاع ندارد. اينک من در اختيار شمايم.به هر چه فرمان دهى،اطاعت مى كنم. پیامبر اکرم(ص) فرمود:برو و در خفا به اسلام خدمت كن و در صورتى كه بتوانى بين دشمنان تفرقه انداز.

نعيم خداحافظى كرد و يكسره به كنار قلعه بنى قريظه آمد.حلقه در را به صدا درآورد و پس از لحظه اى به درون قلعه راه يافت و با كعب بن اسد، رئيس بنى قريظه به مذاكره پرداخت و در خلال سخنانش چنين گفت :

شما سوابق دوستى مرا با خودتان مى دانيد و من در چنين لحظات حساس كه خطرى عظيم شما را تهديد مى كند، وظيفه خود دانستم كه مطالبى را به مشا یاد آوری كنم .

سپاه قريش و نيروى غطفان كه اينک مدينه را محاصره كرده اند و شما هم با آن ها هماهنگ شده ايد، هيچ کدام از شما ساكن اين منطقه نيستيد. چه غالب شوند و چه مغلوب ، به وطن خود باز مى گردند. ولى شما...

آرى شما با محمد همسايه و ساكن اين سرزمين هستيد. به من بگویيد: اگر قريش شكست خوردند و رفتند، تكليف شما چه مى شود و شما با محمد چه خواهيد كرد؟شما با كدام تضمين با قريش پيوسته ايد؟آيا قريش تعهدى به شما سپرده است كه تنهايتان نگذارد و به دست دشمنتان نسپارد؟

من معتقدم شما براى اطمينان از عواقب كار، چند تن از مردان و اشراف قريش و غطفان را بگيريد و به عنوان گروگان در قلعه خود نگهداريد. تا در صورت بروز حوادث نامطلوب،آن ها مجبور به يارى شما باشند.

اين سخنان را نعيم با لحنى كاملاً صميمانه گفت و اثرى عميق در يهوديان گذاشت.آن ها مثل اين كه از خواب گرانى بيدار شده باشند، از راهنمایى هاى نعيم تشكر كردند و تصميم گرفتند به آن عمل كنند.

نعيم پس از آن به سوى سپاه قريش آمد و ملاقاتى با اشراف مكه به عمل آورد. در اين ملاقات به ابوسفيان و ساير سران سپاه چنين گفت :

آقايان!من از دوستان شما هستم . گزارش خيلى مهم و محرمانه اى به دست آورده ام كه لازم بود فوراً شما را را مطلع سازم . بديهى است كه شما هم در حفظ اين راز بزرگ و پنهان نگهداشتن آن كوتاهى نخواهيد كرد.

شنيده ام كه يهوديان بنى قريظه از پيمان شكنى خود پشيمان شده اند و براى جبران اين لغزش ، با محمد تماس گرفته و گفته اند: (ما از كار خود شرمنده ايم و در مقابل حاضريم چند تن از مردان بزرگ قريش را به عنوان گروگان بگيريم و تسليم شما كنيم و آن گاه به اتفاق شما، با قريشيان بجنگيم.) محمد هم به اين پيشنهاد راضى شده و يهوديان به اجراى اين نقشه مصمم هستند. اينک وظيفه شما است كه اگر يهود، از شما گروگان خواستند، از اقدام به اين كار خوددارى کنید.

سپس نعيم با یزرگان و اشراف قريش خداحافظى كرد و به ديدار سران قبيله غطفان شتافت.در آن جا هم پس از شرح دوستى و وفادارى و خويشاوندى خود با آن ها،سخنانی مانند آن چه با قريش گفته بود در ميان نهاد و آن ها را از خيانت يهود، سخت هراسان کرد.

روز بعد كه روز شنبه بود، قريش هيئتى را به رياست عكرمة بن ابوجهل نزد يهوديان فرستادند و پيام دادند كه:توقف ما در اين بيابان به طول انجاميد، حيوانات ما مردند و بيش از اين جاى درنگ نيست . همين امروز آماده باشيد كه كار را يكسره كنيم .

يهوديان اظهار داشتند: امروز روز شنبه است و ما روز شنبه به هيچ كارى اقدام نمى كنيم . به علاوه ما اساساً شركت در جنگ نخواهيم كرد، تا شما چند تن از بزرگان خودتان را به ما گروگان بدهيد، تا ما در اين جنگ به كمک شما بشتابيم .

اين سخن يهود، راستى گفتار نعيم بن مسعود را بر قريش آشكار ساخت و آن ها گفتند: يک نفر را هم به شما نخواهيم داد. يهوديان هم از خودداری قريش در سپردن گروگان به پيش بينى نعيم آفرين گفتند و دانستند او درست گفته است و به اين ترتيب اختلاف ميان دو نيروى ضد اسلامى افتاد و نتيجه مقدار قابل ملاحظه اى از قدرت آن ها،كاسته شد.

آن روز گذشت ، جنگى هم واقع نشد و شب فرا رسيد. از ابتداى شب ، هوا رو به سردى گذاشت و باد هم وزيدن گرفت . رفته رفته هوا به قدرى سرد شد كه قريش در خيمه ها آتش افروختند. باد هم بر شدت خود افزود تا حدى كه خيمه ها را از جا كند. طناب ها پاره شد، آتش ها را پراكنده ساخت و زندگى قريش را بر هم زد.

در آن شب پیامبر اکرم(ص)مرتباً در پيشگاه خداوند به راز و نياز مشغول بود و براى دفع شر قريش از حق تعالى استمداد مى كرد. حذيقه بن يمان مى گويد: به دستور پیامبر اکرم(ص)در آن دل شب ، براى كسب خبر، به سپاه قريش آمدم و خود را به خيمه ابوسفيان رساندم .

وضع عجيبى بود. همه از سرما مى لرزيدند. خيمه ها به هم ريخته و همه آشفته بودند. ابوسفيان به اطرافيانش گفت:(مى بينيد.حيوانات ما تلف شدند. بنى قريظه با ما مخالفت كردند. اين باد سرد خودمان را هم خواهد كشت . من معتقدم ماندن ما در اين جا درست نيست . اينک من آماده بازگشت به مكه هستم.) اين سخن را گفت و بر شتر خود نشست و به راه افتاد. سايرين هم به دنبال او، شبانه كوچ كردند و مدينه از محاصره نظامى كه مسلمانان را به جان آورده بود، نجات يافت .

صبح روز بعد، از سپاه نيرومند قريش ، كسى در اطراف مدينه ديده نمى شد. مسلمانان با چهره هاى خندان و دل هاى شادمان،رفت و آمد مى كردند و شهر مدينه وضع عادى خود را باز يافته بود.

تعداد صفحات : 2

درباره ما
Profile Pic
این سایت در مورد اهل بیت است
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 16
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 4
  • آی پی امروز : 10
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 2
  • بازدید سال : 7
  • بازدید کلی : 3,634
  • کدهای اختصاصی
    MeLoDiC

    هدایت به بالا

    کد هدایت به بالا